من : کوچولو هستم .. 18 سالمه تو ۴ خرداد ..۱۳ یه روز بهاری ۷صبح دختری بدنیا اومد !یه روز به پاکی یه نفر دل بست و همه وجودش و تقدیمش کرد و همون شد که تو همه ی قصه ها میشه !!! روزها به خاطر عشقش نشست و اشک ریخت تا به پوچی رابطشون پی برد ... حالا هم تنهای تنها با یه قلب شکسته روزگار می گذرونه و شکست گذشته باعث شده عشق واقعی رو هم باور نکنه ! مثل همه ی آدما زندگی می کنم و منتظر روزی هستم که با تمام وجود قلبم و هدیه کنم به کسی که واقعا لیاقتش رو داشته باشه و واسه همین قلب شکسته ارزش قائل باشه ..!! هجده سال پیش یه روزی فرصت زندگی کردن به من داده شد ..چقدر برنامه ها واسه روزهام داشتم چقدر واسه خودم خوشحال بودم نمی دونستم که یکدفعه،یه اتفاقی که اصلا نمی تونم درکش کنم می افته و من و از زندگی کردن بیذار می کنه!روزهام تاریکن،به اومدن هیچ فردایی امید ندارم،لحظه ها رو گم کردم،دیگه زمان برام معنایی نداره،اگه این یه امتحان بودم من توش شکست خوردم آره خدا من طاقتشو نداشتم هر چی می خواد بشه بشه دیگه برام مهم نیست.